کــــــــــــــــــــــــــــــــوچ
به '' زندگی'' کوچ کن!به آشیانه ای سبز بر فراز درخت! جایی که حسرتی نیست!
این روزا حس تنهایی میکنم. هوا خیلی سرده این روزا مثلا الان هوا منفی هشت درجه ست و من اگه مراقب نباشم ممکنه بزودی افسرده بشم... پارسال پاییز زمستون رو با ال کل تونستم سپری کنم ولی از اونجا که دیگه ترک کردم نمیدونم چه طوری حالم رو خوب کنم. از نظر روحی واقعا به هیچ دوستی نیاز ندارم.یعنی تا چند وقت پیش فکر میکردم به دوست نیاز دارم که قوی تر بشم یا حال خوبی بهم بده یا از هم یاد بگیریم یه سری چیزا ولی واقعیتش اینقدر شخصیت آدما رو تحلیل میکنم و گاهی درون کاوی میکنم از دیدگاه منفی تو ذهن خودم که مغزم خسته میشه از اون ارتباط...و در بیشتر مواد به این نتیجه میرسم که چقدر با آدم به درد نخوری دوستم یا اینکه صرفا حرف زدم. چقدر درونش ایراد داره مثلا حسادت توش خیلی زیاده.یا آدم نژاد پرستی هست و .... نمیدونم اسم این بیماری چیه ولی من حس خوبی به ادامه دادن ندارم.ار عیب گذاشتن رو آدما هم خسته م. کاش نصف این روانکاوی ها رو روی خودم انجام میدادم . از نظر روحی دوست دارم فردا که صبح روز تعطیل هست بیدار شم و نون سنگک داغ با حلیم به راه باشه. الان هشت ماهه تقریبا هر روز صبحونه یک با دو تا تخم مرغ آبپز خوردم ولی دلم حلیم میخواد... امروز با نوشی و دوستش رفتم بیرون. دوستش خیلی عجیب بود. خیلی حس کردم آدم ادایی بود ولی هیچ کدوم کاراش اذیتم نکرد. به جز اینکه گفتم باشگاه کجا میرم و به نظرش باشگاه سطح بالایی نبود ناراحتم کرد آخه باشگاه خونه دوم منه و فقط یه آدم بی شخصیت میتونه اینطوری درباره علایق و دل خوشی های دیگران حرف بزنه. دلیل این حال بد انتظارت بیش از حد از خودم و توانایی هامه. منم آدمم خب چطوری تو برنامه امروز اون همه کار گذاشته بودی ؟ من که بعد از کار توان نداشتم یه لیوان آب برای خودم بریزم. واقع بین باش خب. ساعت هفت و نیمه و من صدای صبح بخیر گفتن رادیویی بنفشه رافعی تو ذهنم پلی میشه و صدای مامانم تو ماشین که میپرسید « تغذیه ت رو برداشتی چیزی جا نذاشتی ؟ » گفته بودم یبار کلا کیفم رو فراموش کردم ببرم مدرسه ؟ امروز رفتم بیرون که هوایی به سرم بخوره... با خانوم ه رفتم پیاده روی کردیم کلی و یهویی چند تا از دوستاش رو دیدیم.دیدن آدمای جدید حس و حال خوبی داد بهم.انگار مدت ها تو فضای بسته ای بودم و آدمای اطرافم به شدت محدود بودن.با دوستاش همراه شدیم از فضای شاد و کریسمس مارکت های نورانی گذشتیم و توی راه حرف زدیم کلی.وقتی داشتم به خونه برمیگشتم ناخودآگاه حس کردم آدم شاد تری شدم.حرف زدن و خندیدن با آدما حتی برای یه مدت کوتاه حالم رو خیلی بهتر کرده بود. پانوشت : چیزی که واسم جذاب بود این بود که خانوم ه بعد از دیدن دوستاش هم به من چسبیده بود و مدام ازم تعریف میکرد.جدا بین دوستام خیلی کم دیدم آدمی که یکدست رفتار کنه و دچار جو زدگی نشه توی جمع.حس میکنم یه جایی بالاخره درست انتخاب کردم...البته من حتی آدمای مودی زندگیم هم دوست دارم با اینکه خیلی مودی بودن آزار دهنده ست برام. یه استاد راهنمای احتمالی انتخاب کردم که از همین حالا معلومه داغونه. بدقول و بدون هیچ برشی توی دانشگاه . اصلا برای چی باید این نصیب من بشه.شاید باید بشینیم دوباره اپلای کنم برای پایان نامه...ولی حوصله ش رو ندارم.خود مصاحبه گرفتن و ریجکت شدن کلی برام انرژی بره.در طی همین ریجکت شدن ها فهمیدم باید بشینم روی مهارت هام کار کنم...خب به خودم تبریک میگم.دارم روی مهارت هام کار میکنم.دو ماه دیگه یه آدم با مهارت بی کارم.البته که میخوام بیکار بمونم و زودتر تموم کنم پایان نامه رو.درسته که ممکنه بیشتر از نصف سال تقریبا بیکار باشم ولی اقلا روی زبان و پایان نامه و مهارت هام کار میکنم. دیگه حوصله دانشجو بودن ندارم.حوصله کار هم ندارم...راستش حوصله هیچ چی ندارم.دلم میخواد در کل آدم بی دغدغه و بی خیالی باشم.ایکاش میشد اونجوری که دلم میخواد زندگی کنم... اعتراف میکنم بعضی وقتا عقده ای میشم ! صبح یه خانومی بالا سرم ایستاده بود و من رو صندلی اتوبوس نشسته بودم دستش رو گذاشته بود پشت صندلی من ، مدام هم میزد دستش رو به شونه هام بلند گفتم زنیکه البته که نفهمید. ولی همین الان برگشتنی دیدمش تو اتوبوس موقع پیاده شدن از رو لباسش فهمیدم خودشه تلاشم برای اینکه خیلی طبیعی بهش بخورم ستودنی بود.بعدش هم یه پشت چشم نازک کردم البته دلیلش رو اون نفهمید من که فهمیدم. پریود بودنم هم در این عقده ای بودنم بی تاثیر نیست. ولی خدایی وقتی به یکی دستتو میزنی اتفاقی باید عذرخواهی کنی چه برسه پشت هم بیست دقیقه پدر شونه طرف رو در بیاری. زنیکککه 😂😂😂 جدیدا توی پادکست های زیادی حرف هایی میشنوم که به شعورم توهین میشه. در یکی از پادکست های فارسی اخیری که گوش دادم داشتن به نوعی از اینکه ژنتیک ما ایرانی ها نیکی رو میفهمه صحبت میکردن که انگاری بقیه مردم دنیا هیچ درکی از مفاهیم انسانی ندارن.فقط ما خوبیم. مجتبی شکوری هم که داشت میگفت ایران پل غرب و شرقه:/ جدا خیلی متوهم هستیم و بایاس فکر میکنیم نظر میدیم. فکر میکنیم باهوش ترین،انسان ترینم اصلا یه چیز دیگه ایم بقیه هیچی حالیشون نیست فقط ما یه جور دیگه حالیمونه :) سرنوشت آدمایی مثل من اینه دورشون خلوت باشه. بد هم نیست اینکه جایی که دوست دارم دعوت نمیشم یا جاهایی که دوست ندارم دعوت میشم و نمیرم ... بد هم نیست دورم خلوته.تو کنج خودم میشینم رفیقم هدفون و آنشرلی دیدن و غرق شدن توی اپیزود های چنل بی و.... الان یاد گرفتم چطوری باشم که نه به حساب بیام نه به حساب بیارم.سرد مثل خودشون... بعد از پونزده کیلو لاغر شدن و رسیدن به وزن ایده آل که تو کل زندگی ارزوش رو داشتم هنوز ولی توی ذهنم یه دختر تپلم که راه زیادی مونده تا لاغریش.چرا ناخوداگاهم باورش نمیشه دیگه لاغر شدم حتی بیشتر از چیزی که میخواستم وقتی تنها شدم اینقدر گریه کردم که سرم درد میکنه. شرمسار بودم از خودم.... چرا هرگز هیچ کاری نکردم. چرا به جای موندن فرار کردم. چرا نجنگیدم و اصلا چرا زنده م چرا یادم رفته خیلیا برای ما مردن.... گاهی فکر میکنم باید رشته دیگه ای رو برای کل زندگیم انتخاب میکردم. دنیایی بدون کامپیوتر ، کد و... مثلا به جای سر و کله زدن با کد ها کاش باید میرفتم جنگل و درباره پرنده ها تحقیق میکردم.پرنده شناس بودم.کاش درخت شناس بودم اصلا.حشره شناس... کاش کلا نمیدونستم کامپیوتر چه رشته ایه... یعنی آخر ارائه پروژه من و همسر چی میشه خیلی دوست دارم سریع از شرش راحت شم.با یه نمره متوسط بعدش برم سفر. یه چند روزی استراحت کنم و به هیچی فکر نکنم. خیلی خسته شدم این تابستون سر پروژه و آخرش هم باز دقیقه نودی ام.... دلم هوای ماسوله رو کرده با منظره پاییزی چشم نوازش با عطر آش و باقالی و چای. اصلا دلم هوای ایران رو کرده بدجوری.... هوای نیمه ابری رو دوست دارم حتی اگه غمگینم کنه. خیلی وقتا آدما یا شرایطی که غمگین مون میکنه رو دوست داریم. خوابیدن بعدازظهری مثل پرت شدن به دنیای دیگه ست. وقتی میخوابم میذارم پنجره ها هم بسته بمونن.بذار هوای خونه بوی شامی های ناهار رو تو خودش نگه داره.اصلا بذار بوی نا بگیره. من نمیتونم صدای ماشینا رو گوش بدم. نمیخوام سرما هم بشینه رو تنم مخصوصا وقتی خوابم. وقتی پا میشم نور از بین پرده های کرکره ای بزور خودش رو میرسونه داخل خونه.هنوز روزه.چای و خرما میچسبه حتی اگه نچسبه هم کمک میکنه بیدار شم.انگار برای ادامه روزم بدون چایی خوردن انرژی ندارم.اصلا انگار وقتی چایی رو داغ میدم پایین باهام حرف هم میزنه.گاهی میگه که تنها نیستم.لیوان چای رو بغل میکنم.دستم رو گرم میکنه ، وجودم آروم میشه. گاهی دلم میخواد مثل کافکا از به کلبه جنگلی سوت و کور و پر از کتاب سر در بیارم.همونجا که حتی درخت ها هم با آدمیزاد حرف میزنن... دیشب تا سه شب داشتم برادرم رو نصیحت های رابطه ای میکردم به خواسته خودش. از دراماهای مجردی گفت از مسئولیت های زندگی متاهلی گفتم و گفتم دراما رو به مسئولیت ترجیح میدم. خودم میدونم که چقدر از مسئولیت فراری ام.میتونم تمام عمر به تینیجر هیجده ساله شکسته عشقی خورده باشم. من اصلا نمیفهمم ایرانی ها چطوری میتونن با آلمانی ها ازدواج کنند اینا خیلی آنرمالن بخدا اما از کی تا حالا من عاشق پاییز شدم ؟ از تفریحات جدیدم لم دادن رو مبل کنار پنجره وقتی بارون می باره و گوش دادن به آهنگ پرتقال من و نوشیدن چای چه کیفی میده دیدن بارون...دیدن آدما زیر بارون...و هوای پاییز زودهنگام وقتی که هر روز وزن میکنم همین میشه یه روز چند گرم بیشتر شم ناامید و ناراحت میشم نباید دیگه هر روز برم رو ترازو 😑
صبح بیدار میشم صبحانه همیشگی ، درس های همیشگی پایان نامه ، زبان، ویدیو آموزشی و یادگیری ، کارای خونه ،پیاده روی و باشگاه، فیلم و کتاب اخر شب
زندگی با دیسیپلین خوبیه اما حس میکنم یه چیز مهمی کم داره ...آدمی که باهاش بخندم. آدم هایی که دوستم داشته باشن.دوستشون داشته باشم.حس میکنم به هیچکی و هیچ جایی تعلق ندارم.... خیلی حس بدیه....
برچسبها: یادداشت ها
برچسبها: یادداشت ها
برچسبها: یادداشت ها
برچسبها: یادداشت ها
برچسبها: یادداشت ها
برچسبها: یادداشت ها
برچسبها: یادداشت ها
برچسبها: یادداشت ها
برچسبها: یادداشت ها
برچسبها: یادداشت ها
برچسبها: یادداشت ها
برچسبها: یادداشت ها
برچسبها: یادداشت ها
برچسبها: یادداشت ها
برچسبها: یادداشت ها
برچسبها: یادداشت ها
برچسبها: یادداشت ها
برچسبها: یادداشت ها
برچسبها: یادداشت ها
برچسبها: یادداشت ها
برچسبها: یادداشت ها
برچسبها: یادداشت ها
برچسبها: یادداشت ها
برچسبها: یادداشت ها